یه کم حسِ گم شدن دارم، یه کم احساسِ سرخوردگی و علاقه یِ بیش از پیش به فرار!
فرار از لحظه، از روز، از آدمها و...
دوست دارم تو عمقِ شب محو شم. جوری محو شم که هیچ چیزی نتونه منو برگردونه به روز!
من دارم با خودم چیکار میکنم؟ نمیدونم! فقط اینو میدونم که دارم از رویِ طنابِ نازکی رد میشم که اگه پام لیز بخوره پرت میشم تو دره یِ عمیق و وحشتناکی که زیرِ پاهامه.
به یه بغلِ گنده احتیاج دارم، فقط یه بغل بدونِ هیچ حرفِ اضافه ای.
+خداقشنگه، بیشتر از هروقتِ دیگهای بهت نیاز دارم. به تو، به لبخندِ مهربونت، به آغوشِ گرمت برایِ این دخترِ سرگردانی که خیلی به عهدش با تو وفادار نیست.