خیلی دارم به حرفهایِ امشبِ مامان فکر میکنم. شاید داره درست میگه. اما تهش باز هم یه چیزی تو مغزم فریاد میزنه و میگه خانمِ زی زی، طبقِ اصولِ خودت برو جلو و قبول کن یه سری از این آدمایِ دور و برت داستانشون فرق داره. مثلِ ف. من فکر میکنم باید همه یِ توانم رو براش بذارم و هرکاری که میتونم براش انجام بدم. اما مامان عقیده داره یه سری از کارهایی که انجام میدم اصلا وظیفه ام نیست و باید یه حد و مرزی وجود داشته باشه. راستش من از این خط کشیها خوشم نمیاد. و به نظرم برایِ رابطه با یه آدمایی نمیشه خط کش و مداد برداشت و حد و حدود مشخص کرد.
این یکی از چالشهایِ اصلیم با مامانه. و چون دراین زمینه عقیده اش با من فرق میکنه، نمیتونم خیلی ابعادِ این قضیه رو براش باز کنم.