"از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود و پای از رفتن درکشیده بود. سبب این بود که از نوحهگری شنید: کدام روی و موی بود که در خاک ریخته نشد؟ دردی عظیم از این معنا بر وی فرود آمد و قرار از او برفت و متحیر شد. بدو گفتند تو را چه بوده است؟ او واقعه باز گفت و گفت: دلم از دنیا سرد شده. چیزی در من پیدا گشته که راه بدان نمیدانم و در هیچ کتاب معنای آن نمییابم و به هیچ فتوا در نمیآید.
گفتند این کاری نباشد که در خانه متواری شوی. کار آن باشد که گام در راه نهی. هیچ نگویی. به راه بنگری. راه خود با تو خواهد گفت از آن هزار پرسش بر دلت.
و او به جستجوی راه شد. راههای که به سر نمیرسیدند و پایانشان نبود. راههایی پیچ در پیچ که به هیچ کجا نمیرفتند.
خط اندر خط بر صفحهی خاک. آن سان که گویی کودکان به بازی خطوطی پر خم و پیچ مشغولند بر صفحهای کاغذین. آدمیان چونان مورچگان پی روزی و رزقی. مسیرها برای سیر و سیر به پیدا آورده بودند.
و او خوب که به راههای تو در تو نگاه کرد حکایت آدمیرا دید که در راه یگانهی حیات از ابد به ازل راه میسپارد و در دل آن راه معنایی میجوید و در بیکران هستی هر یک راهی بود پیچ در پیچ، گاه رها شده در هیچ وگاه خطی ممتد که پایانش باغ و سایه سار درخت و چشمه آبی بود در سنگلاخ."
(قسمتی از فیلم جادههای کیارستمیبراساس قطعهای از تذکرةالاولیا)