یه احساسِ مزخرفی دارم، از یه طرف دوست دارم بخوابم، از یه طرف عذابِ وجدانِ درسهایِ نخونده دست از سرم برنمیداره. امروز زهرا اینجا بود، خواست که براش برنامه بنویسم درس بخونه. حوصله اش رو نداشتم ولی همه چیز رو براش توضیح دادم و یه برنامه یِ یک هفتهای هم نوشتم. اما تاکید کردم که خودش باید دستش بیاد با چه روشی راحت تره. تا باباش بیاد دنبالش حرف زدیم. اما همه اش تو ذهنم میگفتم کی تموم میشه؟ حتی کششِ اینو نداشتم که نظرم رو بگم، یا نظرش رو درموردِ موضوعِ موردِ بحثمون بشنوم. خسته بودم از توضیحِ دلیلِ یه سری تصمیم. کاش میشد همهی تصمیمهام رو پنهانی بگیرم، نتایجش هم پنهان بمونه. و کسی واقعا کاری بهم نداشته باشه. اینقدر از حرف زدن خسته ام که وقتی هم دارم یه چیزی میگم کلمات رو جا به جا به کار میبرم. سرم داره به مرزِ انفجار میرسه، اما هنوز خلاصههام رو ننوشتم و باید برم سراغشون!
بازدید : 315
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 9:39
عنوانی بلند با موضوع مرثیه ای برای خودِ مدفون در من