اپیزودِ آخر، تنها اپیزودی بود که همراش اشک میریختم، که لبخندم تلخ بود. فرندز برایِ من یه سریالِ عادی نبود. خیلی وقتا تو اوجِ ناراحتی و خاکستری بودنم، منو حل کرد تو دنیای قشنگش و برایِ چنددقیقه هرچی که بود و نبود رو از یادم برد. وقتهایی که حالم خوب بود و سبز بودم، دوباره منو خندوند، دوباره منو حل کرد تو دنیاش. حدود یک ساله که همراهمه، ناراحتم که تموم شده. دیشب دوستم بهم گفت که سومین باریه که داره فرندز رو میبینه و هردفعه که میبینتش با دفعه یِ قبلی فرق داره براش. مطمئنم باز هم برمیگردم بهش. دوباره جملهای که خیلی وقت پیشا از یه دوست نقل کردم رو اینجا هم مینویسم: "کاش میشد رفت و تو فرندز زندگی کرد."
+و پایان/ اولین بار