بهتره حرف زدن رو تموم کنم. دکمه یِ هشیارِ مغزم رو خاموش کنم. و سفر کنم به سرزمینِ شگفت انگیزِ خیالم.
+شبتون بهشت زیبارویان💚🍃
بهتره حرف زدن رو تموم کنم. دکمه یِ هشیارِ مغزم رو خاموش کنم. و سفر کنم به سرزمینِ شگفت انگیزِ خیالم.
+شبتون بهشت زیبارویان💚🍃
خیلی دارم به حرفهایِ امشبِ مامان فکر میکنم. شاید داره درست میگه. اما تهش باز هم یه چیزی تو مغزم فریاد میزنه و میگه خانمِ زی زی، طبقِ اصولِ خودت برو جلو و قبول کن یه سری از این آدمایِ دور و برت داستانشون فرق داره. مثلِ ف. من فکر میکنم باید همه یِ توانم رو براش بذارم و هرکاری که میتونم براش انجام بدم. اما مامان عقیده داره یه سری از کارهایی که انجام میدم اصلا وظیفه ام نیست و باید یه حد و مرزی وجود داشته باشه. راستش من از این خط کشیها خوشم نمیاد. و به نظرم برایِ رابطه با یه آدمایی نمیشه خط کش و مداد برداشت و حد و حدود مشخص کرد.
این یکی از چالشهایِ اصلیم با مامانه. و چون دراین زمینه عقیده اش با من فرق میکنه، نمیتونم خیلی ابعادِ این قضیه رو براش باز کنم.
میدونم اگه بیدار بمونم، اگه جایی آنلاین باشم، اگه خدایی نکرده یه نفر بهم پیام بده، ممکنه کاری رو انجام بدم که نباید. پس میرم بخوابم. چون علاجِ واقعه پیش از وقوع باید کرد. و انتخابی بهتر از خوابیدن نیست.
+خلاصه که میخوابم با امید به فردایی سبزتر و آرومتر.
لعنت به استادی که هرررر جلسه تکلیفِ سنگین میگه، لعنت به استادی که زبون نفهمه، لعنت به استادِ عقده ای، لعنت به این نظامِ آموزشی.
قبل خواب برنامه کارهای فردا رو بنویسیم، گوشی رو بذاریم کنار و فکر کنیم تا خوابمون ببره کمکم. به دنیا، اتفاقاتش، آرزوهامون، ناامیدیهامون.
به اینکه روزهای خوب نمیان، همین امروز و فرداهای ساده رو داریم که باید استفاده کنیم ازشون و سعی کنیم خوب بگذرن. ✨🌘
+از کانالِ Elle.
خیلی حرفهای امشبم با فرح رو دوست داشتم. هردفعه با حرفهاش منو حیرت زده میکنه. فرح یکی از قوی ترین آدمهاییه که دور و برم دارم. خوشحالم بابتِ داشتنش تو زندگیم :)
امروز راضی بودم از برنامه ام. فقط زبانم مونده بود که تیچر جون پیام داد و گفت میانترم یکشنبه نیست و خیالم راحت شد.
فردا ارائه دارم. اونم سر کلاس رضاعلی! یعنی اینو تموم کنم خوان اول رو رد کردم.
فردا روز بهتریه، مگنه؟
تقریبا یه هفته است هیچ برنامهای برای فردام نمینویسم. نتیجه اش رو هم دیدم. چهارشنبه باید چندتا پروژه رو تحویل میدادم و هیچ کدوم رو انجام نداده بودم. فقط استرس کشیدم و همه چی رو از خودم گرفتم تا بتونم تمومشون کنم، حتی اون روز یه خط درس هم نخوندم. البته در حدِ عالی هم انجام نشدن. دیروز سعی کردم جبران کنم، اما یادم اومد شنبه ارائه دارم و پاورش تموم نیست. خودم هنوز آماده نیستم براش. و نصفِ وقتم رفت پایِ درست کردنِ پاور و خلاصه کردن + اولین جلسه یِ چت زبانمون که میتونم بگم بهترین اتفاقِ هفته بود. خیلی بهم خوش گذشت و بحثمون واقعا خوب بود.
حالا اینا رو نوشتم که این رو بگم. واقعا بدون برنامه ریزی خیلی عقب میفتم. سردرگمیو اضطراب رو تجربه میکنم.
اون جریانِ ول کردن آدما این نتایج رو هم داشت. ولی خب بهتره از امروز دوباره با برنامه پیش برم. نمیخوام بگم از شنبه، از امروز که جمعه است دوباره برنامه مینویسم. دیگه نمیخوام عقب بیفتم.
"از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود و پای از رفتن درکشیده بود. سبب این بود که از نوحهگری شنید: کدام روی و موی بود که در خاک ریخته نشد؟ دردی عظیم از این معنا بر وی فرود آمد و قرار از او برفت و متحیر شد. بدو گفتند تو را چه بوده است؟ او واقعه باز گفت و گفت: دلم از دنیا سرد شده. چیزی در من پیدا گشته که راه بدان نمیدانم و در هیچ کتاب معنای آن نمییابم و به هیچ فتوا در نمیآید.
گفتند این کاری نباشد که در خانه متواری شوی. کار آن باشد که گام در راه نهی. هیچ نگویی. به راه بنگری. راه خود با تو خواهد گفت از آن هزار پرسش بر دلت.
و او به جستجوی راه شد. راههای که به سر نمیرسیدند و پایانشان نبود. راههایی پیچ در پیچ که به هیچ کجا نمیرفتند.
خط اندر خط بر صفحهی خاک. آن سان که گویی کودکان به بازی خطوطی پر خم و پیچ مشغولند بر صفحهای کاغذین. آدمیان چونان مورچگان پی روزی و رزقی. مسیرها برای سیر و سیر به پیدا آورده بودند.
و او خوب که به راههای تو در تو نگاه کرد حکایت آدمیرا دید که در راه یگانهی حیات از ابد به ازل راه میسپارد و در دل آن راه معنایی میجوید و در بیکران هستی هر یک راهی بود پیچ در پیچ، گاه رها شده در هیچ وگاه خطی ممتد که پایانش باغ و سایه سار درخت و چشمه آبی بود در سنگلاخ."
(قسمتی از فیلم جادههای کیارستمیبراساس قطعهای از تذکرةالاولیا)
تعداد صفحات : 0